درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید (هادی)
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان با نیاز بی نیاز از عشق و آدرس moama-niyaz.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 167
بازدید کل : 39528
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


src="http://LoxBlog.Com/fs/smsb.js">

<-PollName->

<-PollItems->

دریافت کد موزیک درحال پخش

با نیاز بی نیاز از عشق
سه شنبه 1 دی 1394برچسب:, :: 13:29 ::  نويسنده : معما       

منتظر پیامت هستم



پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 16:40 ::  نويسنده : معما       

                         

شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت شیرین نیست.
  مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی و به دنبال شکل های متفاوت بودی، یا به جستجوی سیاره ها و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی و یا ساعت ها نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه کند.
  شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.
  هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.
  ولی برای بازیافتن شور زندگی، لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم، به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است; همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.
 این احساس، در وجود همه ما هست، اما شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است!



پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : معما       


لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد
لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست.. 


پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 16:32 ::  نويسنده : معما       




عشق هرگز نمی میرد، آنچه که عشق را می کشد بی تفاوتی و غفلت است.

 

عشق از کودکی در وجود ما خفته است ولی افسوس که آن را در وجودمان پنهان کردیم و توانی از ابراز عشق در خود نمی بینیم.

 

به خود بنگر! ببین با خود چه کرده ای!؟ حتی خودت را هم فراموش کردی و از خودت دل بریده ای.

 

درست است، عشق آدم خود را می خواهد و عاشقی کار هر کس نیست که بشود با یک دنیا درد، سازگاری کرد.

 

ولی مقدمه نکردم تا معنای عشق را بیان کنم، چرا که هرکس از عشق تصوری دارد.

 

 کلام من در این است، دردهایت را از چه بر دلت می نشانی!؟ غم هایت را از چه، تا ابد در خاطرت به یادگار می سپاری!؟

 

 مگذار زمین خوردنت را دنیا ببیند! با عشقی که در دل داری زخمت را مداوا کن و دردت را تسکین بده.

 

کلامم بی درد نیست که ساده به قلم می آورم! طاقت غم هایی را ندارم که دنیا بر دلم می نشاند.

 

پس اگر عشق می خواهی بدی ها و خوبی های آن را باید با هم بخواهی. ساده از خود دل نکن.

 

با این دردهاست که می شود کامل شد، آنچه باش که باید باشی، خود را دوست بدار و

 عاشقی کن تا دیگران دریای محبتشان را برای تو سرریز کنند. 



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : معما       

 


همه را به نام می شناسند.... من تو را ، به نگاهت ...

همه را به نام میخوانند... من تو را ، به نیم نگاهی ...

گاهی اوقات.. یک چیزهایی... باید بیاید.. تا یک چیزهایی برود

مثلا...

تو بیایی... غم برود... تنهایی برود... این دنیای تکراری برود ...

 
تو فقط بخند ...
 
 

بگذار چشمانم.... در این مرگ ثانیه ها... در این رویا.. لحظه ای..

زندگی را تجربه کنند...

تو.....تو فقط بخند ... 


                                                 تقديم به تو ...


شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 11:0 ::  نويسنده : معما       

به پایان رسیدیم ،اما نکردیم آغاز


فرو ریخت پرها ،نکردیم پرواز


ببخشای ای عشق ،بر ما ببخشای!


ببخشای اگر صبح را به مهمانی کوچه دعوت نکردیم


ببخشای اگر روی پیراهن ما ،نشان از عبور سحر نیست


ببخشای ما را اگر از حضور فلق ،روی فرق صنوبر خبر نیست


نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده است 


و تا دشت بیداریشمی کشاند


و ما کمتر از آن نسیمیم


در آنسوی دیوار بیمیم


ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای....



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 10:59 ::  نويسنده : معما       


 

 



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 10:56 ::  نويسنده : معما       




 

عشق هرگز نمی میرد، آنچه که عشق را می کشد بی تفاوتی و غفلت است.

 

عشق از کودکی در وجود ما خفته است ولی افسوس که آن را در وجودمان پنهان کردیم و توانی از ابراز عشق در خود نمی بینیم.

 

به خود بنگر! ببین با خود چه کرده ای!؟ حتی خودت را هم فراموش کردی و از خودت دل بریده ای.

 

درست است، عشق آدم خود را می خواهد و عاشقی کار هر کس نیست که بشود با یک دنیا درد، سازگاری کرد.

 

ولی مقدمه نکردم تا معنای عشق را بیان کنم، چرا که هرکس از عشق تصوری دارد.

 

 کلام من در این است، دردهایت را از چه بر دلت می نشانی!؟ غم هایت را از چه، تا ابد در خاطرت به یادگار می سپاری!؟

 

 مگذار زمین خوردنت را دنیا ببیند! با عشقی که در دل داری زخمت را مداوا کن و دردت را تسکین بده.

 

کلامم بی درد نیست که ساده به قلم می آورم! طاقت غم هایی را ندارم که دنیا بر دلم می نشاند.

 

پس اگر عشق می خواهی بدی ها و خوبی های آن را باید با هم بخواهی. ساده از خود دل نکن.

 

با این دردهاست که می شود کامل شد، آنچه باش که باید باشی، خود را دوست بدار و

 عاشقی کن تا دیگران دریای محبتشان را برای تو سرریز کنند. 



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 10:49 ::  نويسنده : معما       
 

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

    

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

 



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:34 ::  نويسنده : معما       

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم.خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم.در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی.خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی.خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم.خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:28 ::  نويسنده : معما       

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد.کس جای در این منزل ویرانه ندارد.دل را به کف هر که دهم باز پس آرد.کس تاب نگهداری دیوانه ندارد



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:20 ::  نويسنده : معما       

اگه خانوما برن سربازي...

 

صبحگاه:فرمانده: پس این سربازه‌ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...
سلام سارا جان
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...

صبحانه:
وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم
بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه، لباسامون خاکی میشه ...
آره، تازه پاره هم میشه ...
وای وای خاک میره تو دهنمون ...
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

ناهار
این چیه؟ شوره
تازه، ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کن
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو ...
چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد

بعد از ناهارفرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام
فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود...
هوووو.... بی شعور
مگه خودت خواهر مادر نداری...
بی آبرو گمشو بیرون...
وای نامحرم...
کثافت حمال...
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)

بعد از ظهر
فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.
شب در آسایشگاه
یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!
فرمانده میره تو آسایشگاه:
وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو
فرمانده: بلندشید برید بخوابید!
همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.
سرباز: آخه گناه داره، طفلکی
مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : معما       

توبه كردم كه دگر بوسه نگيرم زلبت

كه دگر باره از اين گونه خطاها نكنم

بوسه ای داد و چو برداشت لب از روی لبم

توبه كردم كه دگر توبه ی بيجا نكنم 



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : معما       

 

بي تو اينجا نا تمام افتاده ام

پخته اي بودم که خام افتاده ام

گفته بودي تا که عاقلتر شوم

آه ، مي خواهي مگر کافر شوم

من سري دارم که مي خواهد کمند

حالتي دارم که محتاجم به بند

کاشکي در گردنم زنجير بود

کاشکي دست تو دامنگيربود

من جهان را زير وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:34 ::  نويسنده : معما       

 

 

بچه که بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم

 نهايت هر چيزي برام همين 10 تا بود

 از بابا بستني که مي خوا ستم10 تا مي خواستم

 مامانو 10 تا دوست داشتم

 خلاصه ته دنيا همين 10 تا بود واسم

و اين 10 تا خيلي قشنگ بود

 حالا نمي دونم که دنيا چقدره؟

 نهايت دوست داشتن چندتاست؟

 ده تا بستني هم کفافمو نمي ده

 خيلي هم طمعه کار شده ام

 اما مي خوام بگم دوستت دارم

 مي دوني چقدر؟

 به اندازه همون ده تاي بچگي!



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:33 ::  نويسنده : معما       

 

روي تخته سنگي نوشته شده بود:

 اگر جواني عاشق شد چه کند؟

 من هم زير آن نوشتم:

بايد صبر کند

 براي بار دوم که از آنجا گذر کردم

 زير نوشته ي من کسي نوشته بود

 اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

 من هم با بي حوصلگي نوشتم

 بميرد بهتر است

 براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم

 انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد

 اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:32 ::  نويسنده : معما       

 

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم

بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی

 نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی

اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،

صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم

اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم

 اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست

 اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما همیشه به پات میمونم که برگردی

اگه یه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون "من قبل از تو میمیرم"



جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:28 ::  نويسنده : معما       
آخرین حرف تو چیست؟
 
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

 

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

"دوستت دارم عشقم"



یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : معما       

 

ما که رفتیم ولی یادت باشه دیوونه بودیم

 

واسه تو یه عمر اسیر تو کنجه این خونه بودیم

 

ما که رفتیم ولی این رسمه وفداری نبود

 

قصه ی چشمای تو واسه ما تکراری نبود

 

ما که رفتیم حالا تو میمونی و عشقه جدید

 

میدونم چند روز دیگه میشنوم جدا شدید

 

ما که رفتیم ولی مزده دستای ما این نبود

 

دله ما لایقه اینکه بندازیش زمین نبود

 

ما که رفتیم ولی کن قدرتو دونسته بودیم

 

بیشترم خواسته بودیم ولی نتونسته بودیم

 

ما که رفتیم ولی دل ندادیم به عشقه کاغذی

 

لااقل میومدی پیشم واسه خداحافظی.......



شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 13:35 ::  نويسنده : معما       

 

مي ترسم از نبودنت...

و از بودنت بيشتر!!!

نداشتن تو ويرانم ميكند...

و داشتنت متوقفم!!!

وقتي نيستي كسي را نمي خواهم.

و وقتي هستي" تو را" می خواهم.

رنگهايم بي تو سياه است ،و در كنارت خاكستري ام

خداحافظي ات به جنونم مي كشاند...

و سلامت به پريشانيم!؟!

بي تو دلتنگم و با تو بي قرار....

بي تو خسته ام و با تو در فرار...

در خيال من بمان

از كنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت.......



یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 16:44 ::  نويسنده : معما       

جملاتی از بزرگان:

** هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم.

** شک دردي است آنقدر تنها و بي کس که نمي داند ايمان برادر دو قلوي اوست.

** لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.

** هر کودک با اين پيام به دنيا مي آيد که خدا هنوز از انسان نا اميد نشده.

** وقتي كه بود نمي ديدم.... وقتي كه مي خواند,نمي شنيدم....وقتي ديدم كه نبود....وقتي شنيدم كه نخواند! دكتر علي شريعتي

** چه بسيارند كساني كه هميشه حرف مي زنند بي آنكه چيزي بگويند و چه كم اند كساني كه حرف نمي زنند اما بسيار مي گويند.! دكتر علي شريعتي

** در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است. دكتر علي شريعتي

** خدایا به من زیستنی عطا کن ، که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.

دكتر علي شريعتي

 



یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : معما       

 

به ياد داشته باش: من نبايد چيزى باشم که تو مي‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.

 

 

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.

 

 

تويى که تو از من مي‌سازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.

 

 

لياقت انسان‌ها کيفيت زندگى را تعيين مي‌کند، نه آرزوهايشان.

 

 

و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو مي‌خواهى.

 

 

و تو هم مي‌توانى انتخاب کنى که من را مي‌خواهى يا نه.

 

 

ولى نمي‌توانى انتخاب کنى که از من چه مي‌خواهى.

 

 

مي‌توانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم.

 

 

مي‌توانى از من متنفر باشى بى‌هيچ دليلى و من هم.

 

 

چرا که ما هر دو انسانيم.

 

 

اين جهان مملو از انسان‌هاست، پس اين جهان مي‌تواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد.

 

 

تو نمي‌توانى برايم به قضاوت بنشينى و حکمي‌صادر کني و من هم.

 

 

قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است.

 

 

دوستانم مرا همين گونه پيدا مي‌کنند و مي‌ستايند.

 

 

حسودان از من متنفرند، ولى باز مي‌ستايند.

 

 

دشمنانم کمر به نابوديم بسته‌اند و همچنان مي‌ستايندم.

 

 

چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى.

 

 

من قابل ستايشم و تو هم.

 

 

يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد.

 

 

به خاطر بياورى که آن‌هايى که هر روز مي‌بينى و مراوده مي‌کنى.

 

 

همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا.

 

 

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و يادت باشد که اين‌ها رموز بهتر زيستن هستند.

مهاتما گاندی



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : معما       

براي پدرم:  سلامتيه اون پسري که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت...
..
 20سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت....
... ... ... ... ..
 30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!!
..
باباش گفت چرا گريه ميکني..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد...!

        براي مادرم: سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم ؛

 

هميشه مادر را به مداد تشبيه ميکردم
که با هر بار تراشيده شدن، کوچک و کوچک تر ميشود…

 

ولي پدر ...
... ... ... ...
يک خودکار شکيل و زيباست که در ظاهر ابهتش را هميشه حفظ ميکند.
خم به ابرو نمياورد و خيلي سخت تر از اين حرفهاست
فقط هيچ کس نميبيند و نميداند که چقدر ديگر ميتواند بنويسد …
بياييد قدردان باشيم ...
به سلامتي پدر و مادرها

 



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : معما       

میگن درد را از هر طرف بخونی میشه درد

        ولی درمان رو از آخر بخونی میشه نامرد

                  مواظب باش واسه دردت به هر درمانی تن ندی



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : معما       

این هم از یک عمر مستی کردنم

                     سالها شبنم پرستی کردنم

                                           ای دلم زهر جدایی را بخور

                   چوب عمری با وفایی را بخور

ای دلم دیدی که ماتت کردو رفت

                 خنده ای بر خاطراتت کردو رفت

                                  من که گفتم این پرستو رفتنیست

آه عجب کاری به دستم داد دل

                    هم شکستو هم شکستم داد دل



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : معما       

وقتی سرت بر روی شانه هایم بود، دستانم درون موهایت بود
آرامش را از صدای تپشهای قلب مهربانت حس میکردم
حس میکردم دیگر تا ابد مال منی ، همانطور که تو حس میکردی که من مال توام
دلت میخواست یک سکوت عاشقانه بین ما باشد، دلم میخواست این سکوت همچنان پا برجا باشد
دلت میخواست همیشه سرت بر روی شانه هایم باشد، دلم میخواست شانه هایم تا هر زمان که بخواهی در اختیار تو باشد
دلت میخواست باور میکردی که رویا نیست ، دلم میخواست همچنان درون رویاهایت باشم
رویایی مثل واقعیت ، اینکه تو در کنارمی، مثل من که پر از احساسم پر از احساس عاشقانه ای
دلم میخواست تمام نشود هیچگاه در کنار هم بودن ، دلت میخواست به خواب روی زمانی که در آغوشت بودم
آرام باش در کنارم، به هیچ چیز جز عشقمان فکر نکن ، تنها حس کن مرا ،بشنو صدای زمزمه های قلب مرا
سرم را بر روی سینه ات گذاشتم تا بشنوم صدای تپشهای قلب تو را ....
شنیدم صدای دریایی از احساس که آهنگ امواجش دیوانه میکرد مرا ، مهربانی اش عاشقتر میکرد مرا
نگاه کردی به چشمانم ، خیره شدم به چشمانت ، میتوانستم بخوانم آنچه درون آن چشمهای زیبایت است
شوق دیدار را میخواندم از چشمانت ، حس عشق را میخواندی از چشمانم ، بیقراری عاشقانه را میدیدی در چشمانم ، آرامش در کنار هم بودن را میدیدم در چشمانت
و اینگونه شد که بیشتر ماندیم در کنار هم ، تا بچشیم طعم شیرین عشق را با هم



پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, :: 18:1 ::  نويسنده : معما       
   زيباترين قسم

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
.

سهراب


 



پنج شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, :: 12:11 ::  نويسنده : معما       

 

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
 

 

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق

دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

از گم شدن همه می‌ترسیم

اما

زیباترین روز زندگی‌ام

روزی بود که با تو در میانه جنگل

گم شدیم


پنج شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 17:51 ::  نويسنده : معما       
 
 

نیاز امروز روز تولدمه(۴-۱۱-۶۷) ولی مثل اینکه یادت نیست! باشه تو هیچ وقت بهم تبریک نگفتی

 

 
بازم اشکالی نداره نیازم‌‌ این دسته گلها تقدیم تو باد.
 


پنج شنبه 23 دی 1390برچسب:, :: 17:52 ::  نويسنده : معما       

حرف دل

مثل یکی كه بود هميشه نبود ترهیچ آتشی به کلبه متروک من نماند

هي مي شود تحمل سيگار دود تر

 

پل مي زند پرنده ي معصوم پلك هام

تا اصفهان چشم تو زاينده رود تر

 

مي خواهمت به خود بكشم ، حل كني مرا

هر لحظه مي شود دل مرداب ، گودتر*!

 

پروانه تر بيا كه بگيرم تو را و بعد ...

بر تار هاي خود بتنم عنكبوت تر* !!!

 

پررنگ تر، از آينه امشب مرا بخواب !

از پلک های خسته ی من هم كبودتر ...

 

مرد چاهار شانه ي مردم ! كدام زن

مي خواهدت زنانه تر از من ، حسود تر ؟!

 

عريان تر از هميشه نشستم به پاي عشق

آماده ام كه بشكني ام هرچه زودتر .. 

 


دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام

چندین هزار مرتبه در خویش مرده ام

د تر

عمری ست زیر پنجه تشویش مرده ام

این بار چندم است که تشییع می شوم

از سالیان دور کم و بیش مرده ام

عنوان پوچ « زندگی شاعرانه» را

بر خویش بسته قافیه اندیش مرده ام

شعرم شناسنامه عشقم قبول کن

برگی ست سبز، تحفه درویش، مرده ام

از دورها سیاهه ارواح می رسند

لب وا کنم به فاتحه خویش مرده ام 

 

دنیا به وسعت قفسی تنگ می شود

وقتی دلت برای کسی تنگ می شود

 

وقتی رسیده ای ته ِ بن بست زندگی

یا گیر کرده ای به دو تا دست زندگی

 

داری کشیده می شوی از سرنوشت ها

مثل دوباره رانده شدن از بهشت ها

 

جا می گذاری از همه ی عمر یک اثر

چیزی شبیه خاطره ، اما خلاصه تر

 

یک ردّ پای محو که یعنی تو بوده ای

که سعی کن ، دوباره ، از این خواب بد بپر

 

دارم از آخرین نفسم حرف می زنم

از انتهای کوچه ی تاریک یک نفر↓

 

رد می شود ، شبیه من از چشم های تو

در فکر پر کشیدن از این شهر کور و کر

 

من هیچ چیز از تو به جز " تو " نخواستم

دست مرا بگیر و از این زندگی ببر

 

از مرگ ، از سیاهی یک عمر انتظار

از سرنوشت تیره ی این شهر داغ دار

 

از این جهنم ِ ابدی زیر بالشم

هر شب که خواب های تو را درد می کشم

 

باران نمی زند به کویری که تشنه نیست

دست مرا بگیر ، کنارم فقط بایست

 

از چشم های من به جهانم نگاه کن

با یک مداد زندگی ات را سیاه کن

 

دور شکسته تر شدنت یک قفس بکش

حالا فقط به خاطر عشقت نفس بکش

 

شاید کمی به حس من ایمان بیاوری

به این کویر سوخته باران بیاوری

 

من عاشقم به عشق خیانت نمی کنم

دست مرا بگیر که عادت نمی کنم

 

عادت به دیدن ته ِ بن بست ها ، عزیز

به هیچ چیز این قفس تنگ ، هیچ چیز

 

وضع هواي فاصله ها ابر تر شده!

يعني دلم براي تو بي صبر تر شده

از خانه دور مي شوم اما براي من

حتي مسير كوچه مان قبر تر شده

ترديد را كنار بذار و قبول كن

اين روزها فضاي جهان جبر تر شده

شايد به باورش نرسيديم،سالهاست

مادربزرگ قصه يمان ببر تر شده!

از چشمهاي خيس تو معلوم مي شود

وضع هواي فاصله ها ابر تر شده.. 

 

مي‌روم شايد كمي حال شما بهتر شود


مي‌گذارم با خيالت روزگارم سر شود

 

از چه مي‌ترسي برو ديوانگي‌هاي مرا


آنچنان فرياد كن تا گوش عالم كر شود

 

مي‌روم ديگر نمي‌خواهم براي هيچ كس

حالت غمگين چشمانم ملال‌آور شود

بايد اين بازنده‌ي هر بار – جان عاشقم

تا به كي بازيچه اين دست بازيگر شود

ماندنم بيهوده است امكان ندارد هيچ وقت


اين منِ ديرينِ من يك آدم ديگر شود

 

پر از تطاول خويشم بهار يعني چه

ميان آتشم آتش بيار يعني چه

محال بودبه افسانه ي تو بر گردم

هميشه گم شده ام انتظار يعني چه

براي من كه به منقار مي كشم خود را

در اين تطاول وتاول تبار يعني چه

مسيح را به نيايش نميتوان فهميد

سكوت كن كه بگويم قمار يعني چه

در اين مباهله من خونبهاي نفرينم

زنان ساحره آخر هوار يعني چه

بهشت ديگري از ما گرفته شد اما

كسي نگفت خدايا ديار يعني چه

  

وقتي که جز وصال به دردم نمي خورد

 
قهوه نريز! فال به دردم نمي خورد

من سردم است و چاره فقط دستهاي توست


گولم نزن که شال به دردم نمي خورد

من تشنه ي توام، عطشم داغ و واقعي ست


تمثيل و قيل و قال به دردم نمي خورد

اين دکمه هاي باز صريحم نموده اند

من سيب و پرتقال به دردم نمي خورد

آخر کجاي سيب شبيه " سه نقطه " است


من " نقطه چين " کال به دردم نمي خورد

چشمک نزن! حواله نکن بوس ِ راه دور

 
توي قفس که بال به دردم نمي خورد

از خاطرات خوب گذشته نگو عزيز

 
تقويم پارسال به دردم نمي خورد

مردانه قول وصل به من داده اي ولي

 
من مرد ايده آل به دردم نمي خورد !!

يا خون من به گردن تو يا بگو بله..


در عشق احتمال به دردم نمي خورد

حالا بريز قهوه و آبي بپوش و بعد..

 
اينجا به بعد
اين غزل من خصوصي است!

 

خــنــده ات طـرح لـطـيـفـيست كه ديدن دارد


نــــاز ِ مـــعـــشـــوق دل آزار خـــــريـــدن دارد

فــارغ از گــله و گــرگ است شباني عـاشق


چـشـم سـبـز تـو چه دشتيست! دويدن دارد

 

شـاخـه اي از ســر ديـــوار بـه بـيـرون جسته


بوسه ات ميوه ي سرخيست كه چيدن دارد

عـشـق بـودي وَ بـه انـديـشـه سـرايت كردي

قـــــلــب بــا ديــدن تــو شـــور تــپــيـدن دارد

وصــل تـو خـواب و خـيـال است ولي بـاور كن


 

عــمــق تــو دره ي ژرفــيـست مـرا مي خواند

كـسـي از بــيــن خـــودم قـــصـــد پـريدن دارد

اول قــصـه ي هـر عـشق كـمي تـكـراريست!


آخـــر ِ قـــصـــه ي فــــرهـــــاد شـنيدن دارد.. 

از چشمهاي من هيجان را گرفته ايد

اين روزها عجب خودتان را گرفته ايد

ارديبهشت نيست که اُردي جهنم است

لبهاي سرختان که دهان را گرفته ايد...

به چرت و پرت و فحش و ...ببخشيد مدتي است

از شعرهام لحن و بيان را گرفته ايد

خانم ! جسارت است ببخشيد يک سوال

با اخمتان کجاي جهان را گرفته ايد؟

خانم شما که درس نخوانديد پس کجا...

کي دکتراي زخم زبان را گرفته ايد؟

خانم جواب نامه نداديد بس نبود؟

ديگر چرا کبوترمان را گرفته ايد؟

عـاشـقـي بـي سـر و پــا عـزم رســيدن دارد



صفحه قبل 1 صفحه بعد